اگر پای دردامن آری چوکوه سرت زاسمان بگذرد درشکوه
زبان درکش ای مردبسیاردان که فرداقلم نیست بربی زبان
صدف وارگوهرشناسان راز دهان جزبه لوءلوء نکردندباز
فراوان سخن باشدآکنده گوش نصیحت نگیردمگردرخموش
چوخواهی که گویی نفس برنفس نخواهی شنیدن مگرگفت کس
نبایدسخن گفت ناساخته نشاید بریدن نینداخته
تامل کنان درخطا وصواب به ازژاژخایان حاضرجواب
کمال است درنفس انسان سخن توخودرابه گفتارناقص مکن
کم آوازهرگزنبینی خجل جوی مشک بهترکه یک توده گل
حذرکن زنادان ده مرده گوی چودانا یکی گوی وپرورده گوی
صدانداختی تیروهرصدخطاست اگرهوشمندی یک انداز وراست
چراگویدآن چیزدرخفیه مرد که گرفاش گرددشود روی زرد
مکن پشت دیوارغیبت کسی بود کز پسش گوش دارد کسی
درون دلت شهربند ست راز نگر،تا نبیند درشهر،باز